نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

برگشتیم

ما اومدیم خونه از نصفه راه از بابلسر با یه عالمه خاطره بد همش بیمارستان نمیدونم چی شد من مریض شدم تازه موقع برگشت تو بیمارستان گلوگاه سِرُم وصلم کردن دیروز بهتر بودم امروز دوباره حالم بد شد خانوم دکتر گفت ادامه داشت باید برم بیمارستان مامانیمم دل درد داره امروزم همش بالا می اورد اینجا هر دومون رفتیم بیمارستان امروز حالمونم اصلا خوب نیست فعلا..
9 فروردين 1391

داریم میریم دریا جنگل

سلام فردا قراره من و مامانیم و باباییم  با خاله جونیام  از جاده کیاسر از دامغان بزنیم بریم ساری اولش قرار بود بریم تنکابنا با خاله جونیام نشد امشب تصمیم گرفتن ساعت 10 بریم ساری بعدم اگه بشه فردا ساری باشیم ایشا...اگه خدا خواست بریم سمت رشت امشب کلی با مامانیم حرف زدن تا اخرش قبول کرد نمیدونم چرا راضی نمیشد حتما یه چیزی بوده دیگه شاید دایی جونیم هم از گرگان اومد با ما اخه امروز رفتن اونجا مهمونی راستی دیروز رفتیم خونه مادرجونیه مامانم بودیم اینقد خوش گذشت اینقد بازی کردم تو حیاطشون یه عالمه قراره فردا ناهارو ساری بخوریم ایشا..ولی شایددم دیر بریم همون جنگلای کیاسر بخوریم نمیدونم چرا مامانیم راضی نبود حتما به خاطر سفر قبیلی...
6 فروردين 1391
1